داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه

داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه

 

داستان سیاوش و سودابه یکی از داستان های معروف شاهنامه و نمونه ای از الگوی داستانی عشق نامادری به فرزند است.  در ادامه به صورت خلاصه و به زبان ساده با کمک از کتاب شاهنامه به زبان پارسی از میترا مهر آبادی که شاهنامه را به نثر و زبان امروزی برگردانده است، به قسمت های مختلف این عشق نافرجام می پردازیم.

 

به دنیا آمدن سیاوش

روزی گیو و گودرز ( از پهلوانان دوره پادشاهی کیکاوس) و چند سوار دیگر از جمله توس برای شکار به دشت دَغوی که به سرزمین توران نزدیک بود، رفتند. بعد از شکارهای فراوان، به سمت بیشه ای که در مرز توران بود حرکت کردند تا شکارهای دیگری پیدا کنند اما ناگهان “زیبارویی” را در آنجا دیدند. پهلوانان که در زیبایی و فریبندگی به مانند این زن ندیده بودند، به سمت او رفتند و پرسیدند که چطور به این بیشه راه پیدا کرده؟

زن زیبارو پاسخ داد: «پدرم خواست تا سر از تنم جدا کند و من سرزمینم را رها کردم.» سپس زن نژاد خود را به گرسیوز و شاه آفریدون نسبت داد.به این ترتیب دل پهلوانان نرم شد و هر کدام قصد این کردند که زن را برای خود کنند. از آنجایی که بین آنها بحث طولانی شد، تصمیم بر آن گرفتند تا داوری را نزد شاه ایران برند و هرچه او دستور داد را اطاعت کنند.

زمانی که کی کاووس دختر را دید، از چهره پری مانند و زیبای او به وجد آمد و قصد کرد تا او را به شبستان خود بفرستند. به نقل از شاهنامه به زبان پارسی از میترا مهر آبادی:

پس کاووس شاه ده اسپ گرانمایه را به همراه تاج و تخت به پیش توس و گیو فرستاد و آن بت را نیز به شبستان فرستاد و بفرمود تا بر تخت بنشیند. پس به زیرش تخت پلیسته نهادند و بر سرش تاجی از زر و پیروزه گذاردند و او را با دیبای زرد و یاکند و پیروزه و لاژورد بیاراستند.

بخت بد سیاوش

پس از گذشت نُه ماه، پسربچه ای به دنیا آمد که چهره ای مانند پری داشت و عالم مثل آن را ندیده بود. شاه نام او را “سیاوخش” گذاشت و دستور داد تا ستاره شناسان بخت و اختر او را ببینند. ستاره شناسان همه به کار مشغول شدند و بعد از مدتی برای شاه خبر آوردند که بخت این کودک آشفته است پس باید فکر چاره ای کرد.

 

بزرگ شدن سیاوش توسط رستم

مدتی گذشت و رستم به پیش شهریار آمد و خواست تا سیاوش را نزد خود برد و بزرگ کند چون:

دیگران را مایه این کار نیست و در گیتی دایه ای چون من برای او نباشد.

کاووس شاه پذیرفت و پسر را به دست رستم سپرد. رستم، سیاوش را همراه خود به زابلستان برد و در آنجا هنرهای سوارکاری و تیراندازی و شکار، دادگری و سپاهداری آموخت. پس از چندین سال زمانی که دیگر سیاوش بزرگ شده و تمامی فنون و هنرها را آموخته بود، قصد آن کرد تا به دیدن پدر برود و آموزه های خود را به نمایش بگذارد. رستم وسایل سفر از جمله اسب و زر و مُهر و تیغ و تاج را برای سیاوش فراهم کرد و خود نیز همراه او به دیدن شهریار روانه شد.

 

بازگشت سیاوش نزد پدر

کاووس شاه از شنیدن خبر برگشت سیاوش شاد شد و دستور داد تا تمام وسایل برای پیشواز پسر مهیا شود. با دیدن سیاوش نه تنها کی کاووس بلکه تمام ایرانیان آفرین گفتند و فرهمندی او را ستایش کردند و هفت شبانه روز را به شادی و جشن گذراندند. پس از گذشت هشت سال، شاه دستور داد تا تاج زر و کمر زرین به سیاوش دهند و او را که به سن بزرگسالی رسیده بود صاحب تاج و تخت کرد.

 

ملاقات سیاوش و سودابه

روزی کی کاووس و پسر نشسته و درحال صحبت بودند که سودابه وارد شد و ناگهان سیاوش را دید. پس فکر و دلش برآشفته شد و کسی را پنهانی به نزد او فرستاد تا سیاوش را به شبستان دعوت کند. سیاوش که مرد نیرنگ و فریب نبود از شنیدن این حرف برآشفت و خواسته را رد کرد. اما سودابه راه دیگری پیدا کرد. او به دیدن شاه رفت و از او خواست با سیاوش صحبت کند و از او بخواهد تا گاهی به شبستان سر زند و خواهرانش را که بسیار مشتاق دیدار او هستند، ببیند.

شاه نیز چنین کرد. روز بعد سیاوش به شبستان فرستاده شد. در آنجا همه چیز از مِی و ساز و آواز مهیا و آماده بود. سودابه با گرمی از تخت خود پایین آمد و به پیشواز سیاوش رفت. سیاوش دانست که آن مهر و محبت نشان از چه دارد و باقی زمان را با خواهران خود سپری کرد و از سودابه دوری ورزید. این ملاقات ها سه بار دیگر نیز ادامه پیدا کرد تا اینکه این بار سودابه مهر و علاقه خود را به سیاوش ابراز کرد.

اکنون هفت سال است تا در این مهر، خون می گریم. پس تو بیا و نهانی مرا شاد کن و روز جوانیم ببخش. من نیز بیش از آنچه شاه به تو داد، تخت و تاج و دستبند برایت خواهم آراست. لیک اگر از فرمان من سر بیپیچی… این پادشاهی را بر تو تباه سازم و خورشید و ماه بر روی تو تیره گردند.

سیاوش عصبانی شد و سودابه را سرزنش کرد و گفت به هیچ وجه حاضر نیست درستکاری را کنار گذارد و با پدرش چنین کاری کند. سپس با خشم برخاست اما سودابه به او چنگ زد تا مانع رفتنش شود.

 

با خبر شدن کی کاووس از سیاوش و سودابه

سودابه به لباس خود چنگ زد و صورتش را با ناخن خراش داد و فریادش بلند شد. بدین ترتیب به شاه خبر رسید که در شبستان حادثه ای رخ داده است. کی کاووس با دیدن سودابه در آن وضع، خواست تا از ماجرا اطلاع یابد. سودابه با گریه گفت که سیاوش به او حمله ور شده و قصد آمیختن با او کرده است. شاه پریشان شد و راهی جز جدا کردن سر از تن پسر ندید. به سرعت سیاوش را خواند و از او خواست تا ماجرا را شرح دهد.

سیاوش بدون کم و کاست تمامی اتفاقات را بازگو کرد اما سودابه گفت اینها دروغی بیش نیست. کاووس شاه که میان حرف آن دو مانده بود، برای پیدا کردن گناهکار حقیقی به فکر چاره ای افتاد. دست و روی و سراپای آنها را بو کرد و وقتی دید سودابه بوی مُشک و گلاب می دهد اما از سیاوش چنین بویی نمی آید، متوجه شد سودابه دروغ می گوید. پس به سرزنش او پرداخت و سودابه را از خود راند.

 

حیله گری سودابه

سودابه که دید دروغ او فاش شده و حرف او در دل شاه جایی نداشته، به فکر راه چاره ای افتاد. راز خود را به جادوگر بارداری که در شبستان بود گفت و با او پیمان بست که در ازای زر فراوان، بچه اش را بیندازد تا سودابه به این طریق بتواند وانمود کند که در اثر حمله ی سیاوش به او، بچه اش سقط شده است. شب، زن جادوگر دارویی خورد و دو بچه اهریمن از او سقط شد. سودابه آن دو بچه ی مُرده را در تشت زرین گذاشت و شروع به فریاد کرد.

کنیزان به سراغ او آمدند و سودابه را همراه با دو کودک مرده دیدند و خبر را به گوش شاه رساندند. سودابه گریان نزد کی کاووس رفت و گفت :

اینک آفتاب را به روشنی ببین. پیوسته از آن بدی که سیاوش با من بکرد به تو گفتم لیک تو بیهوده گفتار او را راست یافتی.

کاووس شاه از اختر شناسان کمک گرفت تا هرچه زودتر سر از این ماجرا بیرون بیاورد. اختر شناسان برای او خبر آوردند که این دو کودک به شاه تعلق ندارد و فرّ شاهی در اقبال آنها دیده نشده است بلکه جادویی و اهریمنی هستند. سودابه با شنیدن این حرف ها خشمگین شد و گفت اخترشناسنان از ترس سیاوش است که چنین ادعایی کردند و شاه را مورد سرزنش قرار داد که مرگ فرزندانش را بی اهمیت جلوه داده است.

 

آزمون بی گناهی

موبدان به کمک شاه رفتند و پیشنهاد دادند برای حل این مشکل و پیدا کردن گناهکار، باید یک نفر از بین سیاوش و سودابه از میان آتش عبور کند چون فرمان آسمانی این است که آتش اثری بر بی گناه ندارد. کی کاووس پذیرفت و سیاوش و سودابه را نزد خود خواند. سیاوش با شنیدن این آزمون، قبول کرد از میان آتش عبور کند. به این ترتیب دستور داده شد با صد کاروان شتر، هیزم آورده و مانند دو کوه روی هم گذاشته و تنها راه باریکی در آن میان باقی بگذارند.

سیاوش که آماده عبور از میان آتش است با کلاهخود بر سر و جامه سپید بر تن، مقابل پدر زانو زد و گفت:

اگر بی گناه باشم، که رهایی یابم و اگر در این کار گناهکار هستم، پروردگار مرا نگاه ندارد.

سیاوش با اسب سیاه خود به دل آتش زد. همه مردم از جمله سودابه و کی کاووس منتظر دیدن نتیجه کار بودند. ناگهان سیاوش با لبی خندان از آتش بیرون آمد و بدون نشانی از دود و گرد و خاک به سمت پدر رفت. همه مردم دلشاد شدند، سواران سپاه به پیش او رفتند و همه به یکدیگر مژده می دادند.

سه روز به جشن و سرور گذشت و در روز چهارم، کاووس شاه سودابه را پیش خود خواند و او را سرزنش کرد و قصد جان او را داشت. سیاوش با خود گفت اگر سودابه به دست شاه کشته شود، مدتی بعد شاه از این کار پشمان شده و این اتفاق را از چشم او خواهد دید. پس به نزد پدر رفت و خواست تا سودابه را ببخشد. کی کاووس هم که در جستجو بهانه ای بود تا گذشته را فراموش کند، پذیرفت از فریبکاری سودابه بگذرد.

 

دیدگاهتان را بنویسید