نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد اثر بهرام بیضایی
نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد، اولین نمایشنامه بلند نوشته شده توسط بهرام بیضایی، نویسنده و فیلمساز تاثیرگذار معاصر ایرانی است که در سال ۱۳۴۴ به اجرا درآمد و باعث شد همگان این نویسنده را برای اولین بار به عنوان نمایشنامه نویسی تثبیت شده بشناسند. در ادامه با ما همراه باشید تا به تحلیل نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد بپردازیم.
درباره بهرام بیضایی
بهرام بیضایی، نمایشنامه نویس و فیلمساز ایرانی، در سال ۱۳۱۷ در تهران متولد شد. بیضایی در خانواده ای اهل ذوق که تعزیه گردان بودند به دنیا آمد و به این واسطه از کودکی با داستان هایی مانند امیرارسلان آشنایی داشت. او که درحال تحصیل در رشته ادبیات از دانشگاه تهران بود، به نوشتن و فیلم سازی روی آورد. از سال ۱۳۴۷ به عنوان عضوی از موسسان کانون نویسندگان ایران به فعالیت مشغول شد و از سال ۱۳۴۸ در دانشگاه تهران شروع به تدریس کرد.
بیضایی از تاثیرگذارترین نویسندگان معاصر ایران است که به ویژه با نمایشنامه مرگ یزدگرد خود به شهرت رسید. اولین نمایشنامه بلند او “پهلوان اکبر می میرد” است که در سال ۱۳۴۴ به اجرا درآمد و برای اولین بار به طور گسترده مورد توجه عموم قرار گرفت. او در آثار خود به زبان فارسی، آیین های ایرانی و نوع نمایش سنتی ایران توجه ویژه کرده است. از جمله نمایشنامه های او می توان به مرگ یزدگرد، خاطرات هنرپیشه نقش دوم، ندبه، افرا، هشتمین سفر سندباد، چهارصندوق و … اشاره کرد.
خلاصه نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد
پیش از اینکه به تحلیل نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد بپردازیم، ابتدا می بایست خلاصه ای از داستان این نمایشنامه را مرور کنیم.
پهلوان اکبر با دیدن پیرزنی که گریه کنان کنار سقاخانه به دعا مشغول است، به او نزدیک شده و بدون اینکه خود را معرفی کند، علت گریهاش را می پرسد. زن می گوید که سال ها پیش پسر بزرگترش را گم کرده و اکنون پسر کوچکش، پهلوان حیدر، برای اینکه در شهر جایگاهی پیدا کند و بتواند با دختر مورد علاقهاش (دخترِ خان) ازدواج کند، باید با پهلوانی به نام “پهلوان اکبر” کشتی بگیرد و او را زمین بزند.
پهلوان اکبر پس از شنیدن گریه و دلتنگی پیرزن دلش به حال او می سوزد. به علاوه از آنجایی که مدتی است موجود سیاه پوشی به دنبال او افتاده، می داند که مدت زیادی عمر نخواهد کرد. پس به پیززن اطمینان می دهد که پسرش در کشتی پیروز میدان خواهد شد و جای نگرانی وجود ندارد.
پهلوان حیدر به خانه پیر می رود و در آنجا پیر از او می خواهد از کشتی با پهلوان اکبر منصرف شود اما حیدر نمی پذیرد. پهلوان اکبر نیز به خانه ی پیر می آید و با حیدر رو به رو می شود. حیدر که جوان و خام است با او درشتی می کند. بعد از رفتن حیدر، پهلوان اکبر که نه دلش راضی به شکست در کشتی است و نه می خواهد با حیدر کشتی دهد، به پیر می گوید که قصد ترک شهر را دارد. پیر تصمیم او را عاقلانه نمی داند و با او موافقت نمی کند. پهلوان اکبر که مانده است چه کار کند، با ذهنی مغشوش به میخانه می رود.
او که مِی زیادی نوشیده و همچنان در کار خود مانده، قداره اش را به زمین می اندازد و کنار سکوی سقاخانه به خواب می رود. از خواب که بیدار می شود، بازوبندش را به مِیفروش می سپارد تا به حیدر دهد چون از کشتی گرفتن منصرف شده و می خواهد شهر را ترک کند. میفروش می رود تا بازوبند را به پهلوان حیدر برساند. در این مدت سیاه پوش دوباره ظاهر شده و قداره ی پهلوان را می گیرد.
با رسیدن صبح، همه خیال می کنند که اکبر از شهر رفته است. پهلوان اکبر، خسته و درمانده، تسلیم مرگ می شود و از سیاه پوش می خواهد تا جانش را بگیرد. سیاه پوش نیز قداره را میان کتف او فرو می کند. حیدر سر می رسد و پهلوان اکبر را در بستر مرگ می بیند.
اگه علاقه داشتی میتونی به این مطلب هم سر بزنی: بررسی نمایشنامه روزنه آبی از اکبر رادی
تحلیل نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد از نظر شخصیت پردازی
پهلوان اکبر، پهلوان شهر، که مردم روی او حساب باز می کنند و کمک حال آنها حساب می شود؛ شخصیتی دردمند و تنهاست. در ابتدای نمایشنامه هنگام صحبت پهلوان اکبر با پیرزن متوجه می شویم که او در کودکی از خانوادهاش جدا و به تنهایی در ایل بزرگ شده است. در ادامه ی داستان پهلوان اکبر با دیدن میزان عشق دختر خان به پهلوان حیدر، به یاد عشق و علاقه ی خودش به دختر ایلاتی که پذیرفته نشده بود، می افتد و باعث می شود تصمیمش درباره ی کُشتی تحت الشعاع قرار گیرد.
او حتی در نظر می گیرد که شهر را ترک کند و به ایل برگردد اما با مخالفت پیر مواجه می شود. پهلوان اکبر با مرور تنهایی ها و عشق شکست خورده اش، از کشتی کناره گیری می کند و با این کار درواقع جایگاه پهلوان حیدر را در شهر محکم کرده و خوشبختی را برایش تضمین می کند. او نام و نشان و زندگی ای که برای خود ساخته بود را کنار می گذارد و تسلیم مرگی که مدت هاست دنبالش می کند می شود.
بعد از مرگ پهلوان اکبر انگار مرام و مردانگی به کل از شهر رخت بر می بندد. همه بر ضد هم شده و گزمه ها بدون اینکه مانعی بر سر راه خود ببینند به غارت و آزار مردم می پردازند.