داستان های هزار و یک شب، حکایت ملک یونان و حکیم رویان

داستان های هزار و یک شب حکایت ملک یونان و حکیم رویان

داستان های هزار و یک شب مجموعه ای است از حکایات جذاب و آموزنده است که از زبان شهرزاد، روایت می شود. شروع این کتاب با داستان دو برادر به نام های شاه زمان و شهریار آغاز می شود و سپس شهرزاد با هنرمندی در داستان سرایی، هر شب قصه ای را آغاز و به اوج می رساند، اما پایان آن را به شب بعد موکول می کند تا به این طریق شاه را از قتل و خونریزی بازدارد. در ادامه، حکایت ملک یونان و حکیم رویان از داستان های هزار و یک شب را که در شب چهارم نقل می شود به صورت خلاصه و با نثری ساده خواهیم خواند.

 

ورود حکیم رویان به شهر

در داستان های هزار و یک شب آمده که شهرزاد چنین روایت کرد:

در سرزمینی، پادشاهی زندگی می کرد که او را ملک یونان می نامیدند. این پادشاه به بیماری برص مبتلا بود و پزشکان در درمان او ناتوان مانده بودند. روزی حکیمی کهنسال، معروف به حکیم رویان، وارد آن شهر شد. او در زبان های یونانی، فارسی، رومی و عربی تسلط داشت و با خواص گیاهان و درختان آشنا بود.

 

چند روزی که حکیم در آنجا اقامت کرد، از بیماری پادشاه باخبر شد. او تصمیم گرفت به قصر برود و خود را به پادشاه معرفی کند. حکیم به ملک گفت: «ای پادشاه، شنیده ام که از بیماری رنج می بری و تا کنون هیچ درمانی موفق نبوده است. من قصد دارم تو را درمان کنم، بدون اینکه نیاز باشد دارویی بخوری یا روغنی استفاده کنی.»

پادشاه با تعجب پرسید: «چگونه ممکن است بدون دارو و درمان بهبود یابم؟ اگر چنین کنی، تو را بی نیاز خواهم کرد و هرچه آرزو داری برآورده می کنم. اما چه زمانی معالجه را آغاز خواهی کرد؟» حکیم با احترام پاسخ داد: «به زودی آماده خواهم شد.» و سپس به خانه بازگشت تا خود را برای درمان آماده کند.

 

تجویز چوگان برای ملک یونان

روز بعد، حکیم نزد پادشاه رفت و گفت: «امروز با گوی و چوگان به میدان برو.» پادشاه طبق دستور او عمل کرد و حکیم چوگانی به دست او داد و گفت: «این چوگان را بگیر و با قدرت بازو به گوی ضربه بزن. این حرکت باعث می شود حرارت و جریان خون در بدن تو به گردش درآید و بیماری ات درمان شود. پس از بازی، به خانه برگرد، به حمام برو، و سپس مدتی استراحت کن. پس از آن بهبود خواهی یافت.»

پادشاه یونان سوار شد و چوگان را به دست گرفت. با قدرت به گوی ضربه می زد تا بدنش گرم شود و جریان خونش به حرکت درآید. حکیم رویان که مطمئن بود درمان اثر کرده، به پادشاه گفت: «اکنون به خانه برو و در گرمابه استحمام کن.» پادشاه چنین کرد و وقتی از خواب برخاست، متوجه شد که بیماری اش کاملا برطرف شده و پوستش مانند نقره سفید و درخشان شده است. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.

 

برانگیختن حسادت وزیر

در ادامه داستان های هزار و یک شب آمده که روز بعد، حکیم به دربار آمد و پادشاه که از شفا یافتن خود خوشحال بود، برخاست، حکیم را در آغوش گرفت و در کنار خود نشاند. سپس ضیافتی ترتیب دادند و تا عصر به گفتگو و شادی گذراندند. در پایان، پادشاه دو هزار دینار زر و هدایای گرانبها به حکیم بخشید. حکیم با رضایت به خانه بازگشت و پادشاه نیز از او به نیکی یاد کرد.

 

روز بعد، حکیم دوباره به دربار آمد و پادشاه بار دیگر او را در کنار خود نشاند و هنگام خداحافظی هزار دینار دیگر به همراه لباس های فاخر و هدایایی به او داد. اما وزیر پادشاه که مردی حسود و بدخواه بود، تحمل این همه توجه و بخشش به حکیم را نداشت. او نزد پادشاه رفت، تعظیم کرد و گفت: «ای پادشاه، وظیفه ماست که شما را از هرآنچه به سود یا زیان شماست آگاه کنیم. گذشتگان گفته اند: “هرکه در عاقبت کارها نیندیشد، به سختی گرفتار شود.” من نگرانم که شما بی اندیشه، دشمنی را که شاید به زیان شما باشد، این گونه مورد لطف و بخشش قرار داده اید.»

 

پادشاه که از این سخنان به خشم آمده بود، گفت: «چگونه حکیمی که مرا از این بیماری سخت نجات داد، می تواند دشمن من باشد؟ اگر همه دارایی و پادشاهی ام را به او بدهم، هنوز هم پاداش خوبی هایش نمی شود. گمان می کنم این حرف ها را از روی حسادت می زنی و می خواهی مرا به کشتن او واداری تا پشیمان شوم.»

 

اگه علاقه داشتی میتونی به این مطلب هم سر بزنی: ۳ حکایت از هزار و یک شب به صورت خلاصه

 

 

حیله ی وزیر برای حکیم رویان

وزیر برای ملک داستانی تعریف کرد و سپس گفت: «ای ملک، اگر حرف های حکیم رویان را قبول کنی، ممکن است نقشه ای برای کشتنت بکشد، همان طور که برای درمانت چاره ای اندیشید.» ملک یونان گفت: «حرفت درست است. همان طور که به سادگی مرا از بیماری نجات داد، می تواند دسته گلی به من بدهد که بوییدن آن باعث مرگم شود. حالا بگو چه باید کرد؟» وزیر گفت: «او را بکش و از شرش راحت شو، قبل از اینکه او برای تو نقشه ای بکشد.»

 

ملک در همان لحظه حکیم رویان را احضار کرد. حکیم که آمد، تعظیم کرد و گفت: «ای ملک، نمی دانم چرا مرا خواسته ای.» ملک گفت: «تو را برای کشتن آورده ام!» حکیم متعجب شد و گفت: «به چه جرمی مرا می خواهی بکشی؟» ملک پاسخ داد: «تو جاسوسی و قصد جان مرا داری. پیش از آنکه تو مرا بکشی، من تو را خواهم کشت.» سپس به جلاد دستور داد حکیم را بکشد. حکیم گفت: «مرا مکش، که خداوند تو را از بلایا حفظ کند.» اما ملک نپذیرفت و گفت: «از تو می ترسم. همان طور که بیماری ام را درمان کردی، می توانی مرا با حیله ای دیگر نابود کنی.»

 

چاره اندیشی حکیم رویان

در ادامه داستان های هزار و یک شب آمده که حکیم از این بی عدالتی ناراحت شد و گفت: «ای ملک، آیا این است پاداش نیکی های من؟» سپس ادامه داد: «تو با من همان می کنی که نهنگ با صیاد کرد.» ملک پرسید: «داستان نهنگ و صیاد چیست؟» حکیم گفت: «چگونه می توانم زیر تیغ قصه بگویم؟ اما از تو می خواهم به غربت من رحم کنی و مرا ببخشی.»

 

یکی از نزدیکان ملک نیز پا پیش گذاشت و از او خواست حکیم را عفو کند. اما ملک نپذیرفت و گفت: «اگر او را نکشم، خودم کشته خواهم شد.» حکیم که مرگ خود را حتمی می دید، گفت: «حال که تصمیم به کشتنم گرفته ای، اجازه بده به خانه بروم، وصیت کنم و کتابی ارزشمند برایت بیاورم که فایده های بسیاری دارد. وقتی سرم را بریدند، اگر سه سطر از صفحه سمت چپ کتاب بخوانی، سر من شروع به سخن می کند و هر سؤالی داری پاسخ می دهد.» ملک که کنجکاو شده بود، قبول کرد.

 

عاقبت ملک یونان

حکیم به خانه رفت و دو روز در آنجا ماند. روز سوم، با کتابی کهن و ظرفی کوچک بازگشت. او به ملک گفت: «این کتاب را وقتی سرم را بریدند، باز کن و سه سطر از آن بخوان. همچنین این دارو را روی خون بریده شده من بمالید تا خون بند بیاید.»

ملک کتاب را گرفت و سعی کرد آن را باز کند، اما صفحات به هم چسبیده بودند. او انگشتش را خیس کرد و چند صفحه را جدا کرد، اما نوشته ای پیدا نکرد. در این حین، زهری که حکیم در صفحات کتاب به کار برده بود، اثر کرد و ملک با فریادی بلند از هوش رفت. حکیم رویان که این صحنه را دید، گفت: «ای ملک، نگفتم که دل کسی را مشکن، که آه او دنیا را به هم می ریزد؟» و پیش از آنکه سخنش را تمام کند، ملک جان سپرد.

پریسا سعادت وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *