حکایت صیاد از داستان های هزار و یک شب به نثر ساده
داستان های هزار و یک شب از شاهکارهای ادبیات جهان است که در قلب فرهنگ خاورمیانه، هند و حتی بخش هایی از اروپا ریشه دارد. این اثر، مجموعه ای از حکایات جذاب و آموزنده است که از زبان شهرزاد، روایت می شود. او با هنری بی نظیر در داستان سرایی، هر شب قصه ای را آغاز و به اوج می رساند، اما پایان آن را به شب بعد موکول می کند. این شیوه نه تنها شاه را از تصمیم خود برای اعدام او باز می دارد، بلکه خواننده را نیز با شوق و هیجان به دنبال داستان بعدی می کشاند.
در ادامه، حکایت صیاد از داستان های هزار و یک شب را که در شب سوم نقل می شود به صورت خلاصه و با نثری ساده خواهیم خواند.
حکایت صیاد: تلاش برای کسب روزی
در داستان های هزار و یک شب آمده که شهرزاد چنین روایت کرد:
صیادی سالخورده بود که با زنی و سه پسر خود زندگی می کرد. او تهی دست و پریشان روزگار بود و تنها وسیله امرار معاشش دام کوچکی بود که هر روز با آن به کنار دریا می رفت. صیاد عهد کرده بود که بیش از چهار بار دام در آب نیندازد.
روزی دامش را به دریا انداخت. اندکی صبر کرد و هنگامی که خواست آن را بیرون بکشد، دید دام سنگین است. با همه توان دام را بیرون آورد و ناباورانه دید که درون دام، خری مرده گیر کرده است! آهی از دل برکشید و گفت: «چه رزق عجیبی امروز نصیب من شده است!» اما ناامید نشد و دوباره دامش را به آب انداخت. این بار نیز پس از تلاش بسیار، چیزی جز خمره ای پر از گل و ریگ نیافت. او با حزن فراوان این بیت را زمزمه کرد:
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
بار سوم، سفالی شکسته و شیشه های خرد شده نصیبش شد. با دلی شکسته به آسمان نگریست و گفت: «پروردگارا، تو خود روزی رسانی. این آخرین باری است که دام به آب می اندازم.» سپس نام خدا را بر زبان جاری کرد و دام را به دریا سپرد.
پدیدار شدن عفریت از دل خمره
این بار دامش سنگین تر از قبل بود. پس از مشقت فراوان، دام را بالا کشید و خمره ای رویین یافت که سر آن با سرب مهر شده و نشان حضرت سلیمان بر آن حک شده بود. صیاد شادمان شد و با خود گفت: «شاید گنجی در این خمره باشد!» مهر خمره را شکست و آن را وارونه کرد. ناگهان دودی غلیظ از خمره برخاست و به سوی آسمان اوج گرفت. صیاد شگفت زده نگریست تا دود به یک جا جمع شد و عفریتی از میان آن پدیدار گشت که سرش به ابر می رسید.
صیاد از ترس به خود لرزید، اما عفریت با فریادی بلند گفت: «ای پیامبر خدا! به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان سوگند می خورم، مرا مکش. اکنون از فرمان تو سر نمی پیچم.» صیاد پاسخ داد:« از زمان پیغمبری سلیمان هزار و هشتصد سال گذشته! تو کیستی و چرا در این خمره زندانی بودی؟» عفریت با شنیدن سخن صیاد، این بار گفت:« ای صیاد! آماده شو برای مردن.» صیاد حیران پرسید:« گناه من که تو را از این زندان رها کردم چیست که باید کشته شوم؟»
عفریت حکایت زندگی خود را برای صیاد شرح داد و گفت: «من از فرمان سلیمان سرپیچی کردم و او مرا در این خمره زندانی کرد. نخستین هفتصد سال زندانی ام، با خود گفتم که هرکس مرا آزاد کند، او را با گنج های زمین بی نیاز خواهم کرد. اما کسی مرا آزاد نکرد. در هفتصد سال دوم، گفتم هرکه مرا رها کند، او را از مال دنیا بی نیاز می کنم. باز هم کسی نیامد. پس از هزار سال، تصمیم گرفتم هرکه مرا آزاد کند، او را بکشم. و تو، ای صیاد، اکنون مرا آزاد کردی. مرگت نزدیک است.»
اگه علاقه داشتی میتونی به این مطلب هم سر بزنی: ۳ حکایت از هزار و یک شب به صورت خلاصه
راه چاره ی صیاد
صیاد که این سخن شنید، به گریه افتاد و التماس کرد تا عفریت از جان او بگذرد. عفریت پاسخ داد:« تنها راه تو مرگ است.» صیاد این بار اندیشید و به عفریت گفت: «آیا تو با این عظمت در این خمره جای گرفتی؟ من باور نمی کنم!» عفریت خشمگین شد و گفت: «تو شک داری؟ نگاه کن!» سپس بار دیگر به دود تبدیل شد و دوباره به درون خمره رفت. صیاد با شتاب مهر خمره را بست و فریاد زد: «اکنون، ای عفریت، تو را برای همیشه در دریا خواهم انداخت!»
عفریت التماس کرد و وعده داد که دیگر آسیبی نرساند، اما صیاد که از ذات او باخبر شده بود، پس از شرح حکایت ملک یونان و حکیم رویان برای عفریت، خمره را به آب انداخت تا او برای همیشه در همان جا بماند.
کلام آخر
داستان های هزار و یک شب نه تنها حکایاتی سرگرم کننده اند بلکه آیینه ای از فرهنگ، سنت ها، اخلاق و باورهای مردمان گذشته می باشند. این داستان ها پر از شخصیت های خارق العاده، ماجراجویی های هیجان انگیز و عبرت هایی است که هر کدام درسی از زندگی را با خود به همراه دارند. در این بخش از سایت، تلاش شده تا با زبان ساده و روان، این اثر ارزشمند را معرفی کنیم تا هر کسی، حتی اگر فرصت مطالعه نسخه کامل داستان های هزار و یک شب را نداشته باشد، از لذت آشنایی با این گنجینه ادبی بهره مند شود.