خلاصه داستان نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه به زبان ساده
داستان نبرد رستم و اسفندیار یکی از مهم ترین و تراژیک ترین داستان های شاهنامه است که به شکلی نمادین، تقابل میان وظیفه و اخلاق را به تصویر می کشد. این داستان ماجرای کشمکش دو قهرمان بزرگ ایران، رستم و اسفندیار، را روایت می کند. در ادامه با ما همراه باشید تا خلاصه داستان نبرد رستم و اسفندیار را با نثری ساده و روان شرح دهیم.
مامور شدن اسفندیار برای به بند کشیدن رستم
در مقدمه ی داستان نبرد رستم و اسفندیار آمده است که اسفندیار، شاهزاده ای دلیر و شایسته، که سال ها در انتظار دستیابی به تاج و تخت بود، بارها از پدرش گشتاسپ خواستار عمل به وعده ای شد که بر اساس آن، تخت شاهی به او سپرده می شد. اما گشتاسپ همواره این خواسته را به تعویق می انداخت و به بهانه هایی مختلف از آن سر باز می زد. این بار اسفندیار به صراحت از پدرش پرسید: “تو قسم خوردی تا تاج و تخت را به من بسپاری اما آن را از من دریغ می کنی.”
گشتاسپ پاسخ داد: ” هنوز یک نفر در این سرزمین هست که در برابر من سر اطاعت فرود نیاورده و نسبت به من کینه در دل دارد. او کسی نیست جز رستم. اگر بتوانی او را به بند کشی و نزد من بیاوری، تاج و تخت ایران را به تو خواهم سپرد.” اسفندیار ابتدا تمایلی به این کار نداشت. او معتقد بود که با رستم، که سالخورده شده و خطری برای کسی ندارد، نباید دشمنی کرد. اما پافشاری گشتاسپ و قولش برای واگذاری تاج و تخت، اسفندیار را وادار به پذیرش ماموریت کرد. سحرگاه، او با لشکری عظیم به سوی سیستان حرکت کرد.
پیام آوری بهمن برای رستم
اسفندیار که به زابل نزدیک می شد، تصمیم گرفت به جای شروع جنگ، ابتدا پیامی با احترام به رستم بفرستد و او را دعوت به تسلیم کند. او بهمن، فرزند خود را فراخواند و گفت به نزد رستم برو و بگو :” گشتاسپ، شاه ایران، از تو آزرده است و از من خواسته تو را دست بسته نزد او ببرم. اگر خود به میل خود به نزد شاه بیایی، سوگند می خورم که نگذارم آسیبی به تو برسد. ” بهمن سخنان پدرش را شنید و به سوی زابل حرکت کرد.
دیدار بهمن و رستم
در ادامه داستان نبرد رستم و اسفندیار آمده: بهمن پس از عبور از کوهی، رستم را دید که در حال استراحت بود و جامی می در دست داشت. رخش، اسب افسانه ای رستم نیز آزادانه در حال چریدن بود. بهمن که عظمت رستم را دید، در دل به این اندیشید که شاید اسفندیار از پس او برنیاید.
او پیام اسفندیار را به رستم رساند. رستم با شنیدن پیام گفت: “به دیدار اسفندیار خواهم آمد و مشتاقم او را ببینم. اما بهتر است که سر جنگ با من نداشته باشد، زیرا من جنگجویی کارآزموده ام.” رستم سپس به سوی هیرمند رفت و آنجا ماند تا بهمن پیام او را به اسفندیار برساند. بهمن بازگشت و سخنان رستم را به اسفندیار گفت. اسفندیار به همراه صد سوار بر اسب به سوی هیرمند حرکت کرد.
دیدار پیش از نبرد رستم و اسفندیار
دو پهلوان در هیرمند ملاقات کردند. رستم با احترام اسفندیار را به خانه خود دعوت کرد، با این حال اسفندیار گفت: “بسیار مشتاقم که میهمان تو باشم، اما شاه چنین اجازه ای به ما نداده است. بهتر است که خودت تسلیم شوی. اگر به فرمان شاه عمل کنی، من تضمین می کنم که تو را آزاد کنم و مال فراوان به تو ببخشم. این کار برای رسیدن من به تاج و تخت ضروری است.”
رستم، با این شرایط موافق نبود. اسفندیار به رستم گفت: «از موبدان شنیده ام که وقتی زال با مویی سپید به دنیا آمد، سام دستور داد تا فرزندش را میان کوه ها رها کنند. اما سیمرغ او را نجات داد و پرورش داد. سپس سام به دنبالش رفت و او را بازگرداند. بعد از آن، نیاکان من بودند که زال را به جایگاه کنونی اش رساندند و همه چیز را به او دادند.»
رستم پاسخ داد: «خدا شاهد است که زال مرد بزرگی است و نژاد او از نریمان سرچشمه می گیرد. آیا تاکنون آوازه سام را شنیده ای؟ او چنان نیرومند بود که فیل ها را از پا درمی آورد و قامتش تا دریای چین می رسید. » اسفندیار گفت: «همه این ها را شنیده ام، اما حالا به کارهای من گوش بده. من زمین را از وجود بت پرستان پاک کردم. از تبار لهراسپ هستم و مادرم دختر قیصر رومیان است، کسی که خود از نسل سلم به شمار می رود. تو همان کسی هستی که به نیاکان من تعظیم می کردی.»
رستم گفت: «اگر من کاووس را نجات نمی دادم، نه سیاوشی بود و نه کیخسرویی که لهراسپ را به شاهی برسانند. به جوانی خود مغرور نباش. پدرت با ستمگری تخت و تاج را از لهراسپ گرفت و کسی که پدرش را چنین خوار می کند، به پسرش هم رحم نخواهد کرد. او با فرستادن تو نزد من، در واقع مرگت را می خواهد، نه تاج و تختت را.» اسفندیار که گوش شنیدن حرف های رستم را نداشت با لبخندی گفت: «امروز خوش بگذران، زیرا فردا در میدان نبرد کارت سخت خواهد بود. تو را شکست می دهم و دست بسته نزد شاه می برم.»
اولین نبرد رستم و اسفندیار
در ادامه داستان نبرد رستم و اسفندیار آمده: صبحگاه، رستم زره جنگی بر تن کرد و تصمیم گرفت به تنهایی نزد لشکرگاه اسفندیار برود تا شاید با صحبت، او را از جنگ منصرف کند. اما اسفندیار سخنان رستم را نپذیرفت. بدین ترتیب، نبرد میان دو پهلوان آغاز شد. هر دو با تمام توان به یکدیگر حمله کردند، اما هیچ کدام نتوانست بر دیگری چیره شود.
رستم که بدنش از شدت ضربات پر از زخم شده بود، در شگفت ماند که چرا اسفندیار بدون آسیب باقی مانده است. او با خود اندیشید که اسفندیار رویین تن است و هیچ سلاحی بر او کارگر نیست. در میان نبرد، اسفندیار به رستم گفت: «تسلیم شو! به تو آسیبی نمی رسانم و نزد شاه از تو شفاعت خواهم کرد.» اما رستم پاسخ داد: «اکنون زمان این سخن نیست. باید زخم هایم را ببندم و سپس در خدمت تو خواهم بود.» اسفندیار با بی اعتمادی گفت: «من از تو نیرنگ بسیار دیده ام، اما امشب را نیز به تو امان می دهم.»
کمک سیمرغ به رستم
رستم به خیمه هایش بازگشت. زال با دیدن وضعیت او بسیار ناراحت شد و گفت: «بهتر است از سیمرغ کمک بخواهیم.» سپس به بالای کوه رفت و پر سیمرغ را آتش زد. شب از نیمه گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد و گفت: «چه نیازی به من پیدا کرده ای؟» زال همه ماجرای نبرد رستم و اسفندیار را برای سیمرغ بازگو کرد.
اگه علاقه داشتی میتونی به این مطلب هم سر بزنی:
داستان زال و سیمرغ: نجات یک نوزاد توسط موجودی افسانه ای
در ادامه داستان نبرد رستم و اسفندیار آمده: سیمرغ تمامی زخم های رستم را درمان کرد و سپس گفت: «آگاه باش که هرکس خون اسفندیار را بریزد، عزیزترین فرد زندگی اش را از دست خواهد داد.» سیمرغ ادامه داد: «من چوبی از درخت گز به تو نشان می دهم که تنها وسیله ی مرگ اسفندیار است. اما به یاد داشته باش، اگر بار دیگر با او روبرو شدی، تلاش کن با او مدارا کرده و صلح کنی. اگر نپذیرفت، با این تیر به چشم راست او ضربه بزن تا کور شود.»
آخرین نبرد رستم و اسفندیار
صبح روز بعد، رستم و اسفندیار بار دیگر در میدان نبرد به یکدیگر رسیدند. اسفندیار که زخم های بهبود یافته ی رستم را دید، متوجه شد که زال به کمک او آمده است. با این حال، باز هم از رستم خواست تسلیم شود و خود را به بند بکشد. رستم که به هیچ عنوان تسلیم را نمی پذیرفت، از اسفندیار خواست دست از جنگ بردارد و جان خود را نجات دهد. اما اسفندیار نپذیرفت و نبرد دوباره آغاز شد. این بار رستم کمان خود را کشید و تیر گز را، همان طور که سیمرغ گفته بود، به چشم راست اسفندیار پرتاب کرد. تیر به هدف نشست و اسفندیار بر زمین افتاد.
اسفندیار که با مرگ مواجه شده بود، گفت: « این قضای آسمانی است و مرگ سرنوشت همه ماست. اما بدان که تو مرا به شیوه ای ناجوانمردانه کشتی.» رستم که اسفندیار را در بستر مرگ دید، با شنیدن این سخن گریست و اعتراف کرد: « هرگز پهلوانی همچون اسفندیار ندیدم و اکنون نیز بخاطر کشتن او بدنام خواهم شد.» اسفندیار با آخرین توان خود به رستم گفت: «مرگ من نزدیک است. به وصیت من عمل کن. بهمن، فرزند مرا تربیت کن. به او فنون جنگ و رزم، گوی و چوگان بیاموز.
او شایسته ی شاهی است.» رستم با اندوه فراوان قول داد که به وصیت او عمل کند. اسفندیار این سخنان را گفت و جان سپرد و به این ترتیب بود که داستان نبرد رستم و اسفندیار پایان یافت.