نبردهای معروف رستم در شاهنامه؛ زندگی بزرگ ترین پهلوان ایران

شخصیت رستم در حماسه معروف شاهنامه برای مردم ایران یادآور پهلوانی افسانه ای، شجاع و میهندوست است. داستان نبردهای رستم نه تنها جزو قسمت مهم و هیجانانگیزی از شاهنامه به حساب می آید، بلکه بازتابی از فرهنگ و اسطوره ایرانی نیز می شود. از نبرد با دشمنان خارجی تا رویارویی با دیوان، هر داستان دریچهای است به دنیای افسانه و اسطورهسازی. در ادامه مطلب برای مطالعه برخی از نبردهای معروف رستم در شاهنامه همرا ما باشید.
آنچه خواهید خواند
رستم در شاهنامه، تاریخ و اسطوره
در میان صدها شخصیت شاهنامه فردوسی، یکی از بزرگترین آثار حماسی ایران، بیتردید نام رستم از همه درخشانتر است؛ پهلوانی که نماد شجاعت، قدرت، وفاداری و فداکاری در فرهنگ ایرانی است.
رستم، فرزند زال و رودابه، متعلق به خاندان سام است. سام، زال و رستم، سه نسل از بزرگمردان سیستاناند که نقش پررنگی در محافظت از مرزهای ایرانزمین دارند. مادر رستم یعنی رودابه، از خاندان پادشاهی کابل است و این پیوند، نسب رستم را به دو خاندان بزرگ ایرانی و غیرایرانی گره میزند.
حضور رستم بیشتر در دوران پادشاهی کیانیان بهویژه در دوران پادشاهانی چون کیکاووس و کیخسرو دیده می شود. اما او نهفقط یک پهلوان، بلکه یک قهرمان ملی است که همیشه در موقعیت های حساس و سخت، ناجی ایران و ایرانیان بوده است. همین نقش رستم در مواجهه با خطرهای بیرونی و تهدیدهای درونی، باعث بسیاری از نبردهای معروف رستم شده است و او را از یک شخصیت حماسی به یک نماد جاودانه در ذهن و زبان مردم تبدیل کردهاند.
رستم و اشکبوس؛ نبرد بین سپاه ایران و توران
از به یادماندنی ترین نبردهای معروف رستم در شاهنامه می توان به داستان نبرد رستم و اشکبوس اشاره کرد که در دل یکی از روزهای پر آشوب جنگ های بزرگ ایران و توران رخ می دهد. در این نبرد، پهلوانی تازه نفس از میان سپاه تورانیان بیرون آمد و قصد نبرد کرد. این پهلوان با نام اشکبوس کشانی، جنگجویی بلندبالا با تنی چون کوه و کلامی سرشار از غرور بود که دلیران ایرانی را یک به یک به مبارزه میطلبید. هر کدام از سربازان ایرانی که مبارزه با اشکبوس را می پذیرفت، یکی پس از دیگری از حریف سرسخت خود شکست می خوردند.
عقبنشینی پهلوانان ایرانی، رستم را بسیار بهم ریخت. پس رو به طوس کرد و با عصبانیت گفت:« مگر اشکبوس چه دارد که اینگونه از او هراسان شده اند؟ تو مواظب سپاه باش، من پیاده وارد میدان میشوم و کار را یک سره میکنم.» رستم کمانش را زه کرد و آن را به بازوی خود انداخت، چند تیر هم به کمربندش بست و همانطور که گفته بود با پای پیاده وارد میدان نبرد شد. پس فریاد سر داد و اشکبوس را به مبارزه طلبید. اشکبوس با لبخند نگاهی کرد، زمام اسبش را کشید و با نگاهی خیره و تحقیرآمیز به رستم گفت: « تو که سواره نیستی! پس به راحتی کشته خواهی شد.»

نقاشی خلاصه داستان رستم و اشکبوس
رستم پاسخ داد:«ای مرد بیهودهگو و پرادعا! مگر در شهر تو، شیر و نهنگ و پلنگ سواره به میدان میآیند؟
من با پای پیاده تو را با نبرد واقعی آشنا خواهم کرد و اسبت را خواهم گرفت.» بار دیگر اشکبوس با تمسخر گفت: «سلاحی که در دست داری، چیزی جز اسباب بازی نیست!» رستم پاسخ داد: حال ببین که همین تیر و کمان چگونه زندگی تو را به پایان میرساند!» وقتی اشکبوس به اسبش مینازید، رستم بیدرنگ کمان را زه کرد و تیر را کشید و تیری به پیشانی اسب اشکبوس زد. اسب از شدت ضربه، بر زمین افتاد.
اشکبوس که از این ضربه خود را باخته بود، سریعا کمانش را آماده کرد تا تیرها را یکی پس از دیگری بر سر رستم فرود آورد. اما رستم زودتر با تیر خود اشکبوس را هدف قرار می دهد. و به این صورت یکی از نبردهای معروف رستم با پایان یافتن زندگی اشکبوس، پهلوان تورانی، تمام می شود.
بیشتر بخوانید: خلاصه داستان رستم و اشکبوس
نبرد رستم و اکوان دیو در شاهنامه
از نبردهای معروف رستم می توان به جنگ با دیوها اشاره کرد. گرچه در داستان هفت خوان رستم نیز نبردهای او با دیوان بازگو شده اند، اما در اینجا قصد داریم به یکی از نبردهای کمتر مورد توجه اما مهم رستم با دیوان، یعنی داستان نبرد رستم و اکوان دیو بپردازیم.
در زمان پادشاهی کیخسرو، سرزمین ایران با تهدیدی تازه روبهرو شد. موجودی عجیب و نیرنگباز به نام اکوان دیو، از دشتهای دوردست سر برآورد و در هیبت یک گورخر ، چراگاه ها را به هم ریخت، دام ها را از بین برد و در دل ترس انداخت. کیخسرو با شنیدن حرف روستاییان متوجه شد این یک گورخر معمولی نیست، پس بیدرنگ پیغامی را به زابل فرستاد تا رستم را فرا بخواند.

اکوان دیو در داستان نبرد رستم و اکوان دیو
رستم، خود را آماده کرد و عازم دشت شد. سه روز تمام ردپای آن موجود را در دشت دنبال کرد. تا اینکه در روز چهارم، بالاخره چشمش به گوری افتاد که با وجود ظاهر درخشان، چهرهای اهریمنی و فریبنده داشت. او طنابش را آماده کرد و به سمت دیو پرتاب کرد، اما ناگهان اکوان ناپدید شد. رستم دریافت که باید با عقل و شکیبایی پیش برود، نه فقط با قدرت بازو.
سه شبانهروز دیگر در دشت سرگردان بود، تا اینکه اکوان دیو که در جایی کمین کرده بود، به سراغش آمد. بیصدا زمین را شکافت، رستم را از خاک جدا کرد و به آسمان برد! دیو با خندهای مرموز گفت: «دو راه بیشتر نداری: یا تو را بر کوه پرت میکنم، یا به دریا!»رستم از حیله این دیو آگاه بود، با هوشمندی توانست به سلامت به زمین برسد و بلافاصله گرز سنگین خود را مثل پتک آهنگران بلند کند و با نیرویی شگرف بر سر دیو فرود آورد. برای مطالعه این داستان به صورت کامل تر می توانید وارد لینک زیر شوید.
بیشتر بخوانید: داستان حماسی نبرد رستم و اکوان دیو در شاهنامه
داستان نبرد رستم و سهراب
از تلخ ترین نبردهای معروف رستم، مبارزه این پهلوان در میدان جنگ با فرزند خود، سهراب، است که پایانی تاثیرگذار و غم انگیز دارد. داستان نبرد رستم و سهراب نه صرفا یک نبرد پهلوانانه، بلکه روایتی از سرنوشت، نیرنگ و اندوهی است که در دل بزرگترین حماسه ی مردم ایران جاودانه شده است. داستان اینطور شروع می شود که سهراب، پهلوان جوان تورانی، با آرزوی دیدار پدرش، رستم ، و بیخبر از هویت او، همراه سپاهی بزرگ به سوی مرزهای ایران لشکر کشید. پس از گذشتن از راه های طولانی، سپاه توران مقابل سپاه ایران قرار گرفت.
سهراب با شجاعت به قلب سپاه تاخت و اعلام نبرد کرد. رستم، بی آنکه بداند حریف کیست، بر اسبش نشست و سهراب را به مبارزه تنبهتن دعوت کرد. در دل سهراب حس عجیبی بود؛ گویی این مرد ناشناس برایش آشنا بود. پرسید: «تو کیستی؟ نکند تو همان رستمی؟» اما رستم که به سهراب اعتمادی نداشت، هویتش را انکار کرد. نبرد بین دو پهلوان آغاز شد. مدتی که گذشت، شمشیر و نیزه کار را به سرانجام نرساند پس دو قهرمان به کشتی گرفتن پرداختند. در نخستین دور نبرد، سهراب ضربهای کاری به شانه رستم زد. رستم با حیلهای گفت: «اکنون شب از نیمه گذشته، فردا دوباره خواهیم جنگید.»

داستان رستم و سهراب نبردهای معروف رستم
روز بعد، سهراب دوباره نام رستم را پرسید، اما پاسخی نگرفت. نبرد از سر گرفته شد و اینبار سهراب توانست رستم را به زمین بزند و خنجر از نیام بکشد. اما رستم با حیله ای دیگر گفت: «در رسم پهلوانی، نباید در نخستین شکست جان حریف را گرفت.» سهراب پذیرفت و کنار کشید.
وقتی دو پهلوان برای بار دیگر به کشتی مشغول شدند، رستم با تمام نیرو سهراب را به خاک انداخت و این بار، بدون درنگ، خنجر را در سینهاش فرو برد. سهراب، زخمی و ناتوان، با آخرین نفسهایش گفت: «بدان که پدرم، رستم، اگر زنده باشد، انتقام خون مرا خواهد گرفت.» با شنیدن این سخن، رستم با حقیقتی تلخ روبرو شد و فهمید پسرش را به دست خودش به قتل رسانده.