داستان رستم و سهراب از شاهنامه به زبان ساده

داستان رستم و سهراب

داستان رستم و سهراب از تلخ‌ ترین و تاثیرگذارترین حکایت‌ های شاهنامه است که شاید همگی ما یکبار درباره آن شنیده باشیم و اکنون بخواهیم از داستان آن به صورت کامل تری اطلاع پیدا کنیم. در ادامه خلاصه ی داستان رستم و سهراب از شاهنامه به زبان ساده برای مطالعه شما عزیزان آورده شده است.

 

گم شدن اسب رستم

در داستان رستم و سهراب آمده که روزی رستم برای شکار به مرز توران سفر کرد و پس از شکار، خوردن و نوشیدن، به خواب عمیقی فرو رفت. در این میان، گروهی از سواران ترک رخش را دزدیده و با خود به شهر بردند. وقتی رستم بیدار شد و اسبش را نیافت، نگران و پیاده راهی سمنگان شد. شاه سمنگان که از نام‌ آوری رستم آگاه بود، با احترام از او پذیرایی کرد. رستم، غمگین از گم شدن رخش، از شاه خواست که در یافتن اسبش کمک کند و در ازای آن، هر پاداشی بخواهد به او خواهد داد. شاه نیز قول داد که رخش را پیدا کند و از رستم خواست تا در قصر او بماند.

 

ملاقات رستم و تهمینه

آن شب، در حالی که همه در خواب بودند، ناگهان نوری در اتاق رستم پدیدار شد. دختری زیبارو با شمعی خوشبو آرام و باوقار نزدیک شد و رستم که از دیدن او شگفت زده شده بود، پرسید: “کیستی و چرا این موقع شب به اینجا آمده ای؟”

دختر پاسخ داد: “من تهمینه، دختر شاه سمنگان هستم. در میان شاهزادگان، کسی همتای من نیست. هیچکس تا امروز نه چهره ام را دیده و نه صدایم را شنیده، اما از دلاوری و شجاعت تو بسیار شنیده ام و اکنون که تو را یافته ام، دیگر دلم آرام نمی گیرد. اگر تو نیز مرا بخواهی، من از آن تو خواهم بود. من می خواهم همسرت شوم، فرزندی از تو داشته باشم و در کنار آن، برایت در جستجوی رخش خواهم رفت.”

رستم که شیفته زیبایی و خردمندی او شده بود، از موبدان خواست تا از شاه سمنگان اجازه بخواهند. شاه که از این وصلت خوشحال بود، پذیرفت و آن دو با یکدیگر ازدواج کردند.

 

اگه علاقه داشتی به این مطلب هم سر بزن: داستان زنان شاهنامه؛ از تهمینه تا رودابه

 

یادگار رستم برای تهمینه

صبح روز بعد، هنگام خداحافظی، رستم مهره ای ارزشمند را که در سراسر جهان شناخته شده بود، از بازوی خود باز کرد و به تهمینه داد و گفت: “اگر دختری به دنیا آوردی، این را به گیسویش ببند و اگر پسری داشتی، آن را بر بازویش قرار بده.” سپس با تهمینه وداع کرد و نزد شاه سمنگان رفت. شاه با خوشحالی خبر داد که رخش پیدا شده است. رستم، خوشحال و سوار بر رخش، به سوی ایران و سپس زابلستان بازگشت.

 

به دنیا آمدن سهراب

در ادامه داستان رستم و سهراب آمده که نه ماه گذشت و تهمینه پسری به دنیا آورد، کودکی زیبارو و نیرومند که نامش را سهراب گذاشتند. نوزاد به سرعت رشد کرد و نیرومند شد، چنان که در ده سالگی هیچ کس یارای نبرد با او را نداشت. روزی نزد مادرش رفت و گفت: “پدر من کیست؟ اگر کسی از من بپرسد، چه پاسخی بدهم؟”

تهمینه که زمان را مناسب دید، حقیقت را برای او آشکار کرد: “تو فرزند رستم، پهلوان نامدار ایران، و از نوادگان سام و زال هستی.” سپس با نگرانی به او هشدار داد: “افراسیاب نباید از این ماجرا باخبر شود، زیرا او دشمن پدرت است. اگر هم رستم بداند که چنین پهلوانی شده ای، تو را نزد خود خواهد برد و من از دوری تو غمگین خواهم شد.”

اما سهراب که سودای جنگ در سر داشت، پاسخ داد: “این رازی نیست که بتوان آن را پنهان کرد! اکنون سپاهی از ترکان فراهم می کنم، به ایران می روم، کاووس را از تخت به زیر می کشم و تاج را بر سر پدرم رستم می نهم، سپس به توران خواهم رفت و افراسیاب را نیز سرنگون خواهم کرد!”

 

اگه به تهیه کتاب گزیده هایی از شاهنامه فردوسی علاقه داری میتونی از طریق لینک اقدام کنی

 

داستان گردآفرید و سهراب

سهراب با سپاهی بزرگ به سوی مرز ایران رفت. در آنجا دژی محکم به نام دژ سپید قرار داشت که ایرانیان امید زیادی به آن بسته بودند. نگهبان دژ، هجیر نام داشت که با دیدن سپاه سهراب، اسب تاخت و برای نبرد به میدان آمد. اما سهراب او را به آسانی بر زمین زد و اسیر کرد. با اسارت هجیر، افراد دژ نگران شدند، زیرا نگهبان و فرمانده شان دیگر در بند دشمن بود.

در این میان، گردآفرید، دختر یکی از بزرگان دژ، از ماجرا باخبر شد. زره بر تن کرد و گیسوانش را زیر کلاهی پنهان ساخت، سپس به میدان آمد و جنگجو طلبید. سهراب، که نمی دانست با زنی رو به رو است، به نبرد با او پرداخت. گردآفرید ابتدا سهراب را تیرباران کرد، سپس با نیزه به سوی او یورش برد. نبردی سخت درگرفت و گردآفرید نیزه ای به سهراب زد. اما سهراب که خشمگین شده بود، ضربه ای بر کلاهخود او زد که ناگهان گیسوان گردآفرید پریشان شد.

 

گردآفرید - داستان رستم و سهراب

گردآفرید – داستان رستم و سهراب

سهراب جا خورد و شگفت زده شد. پهلوان جوان تحت تاثیر دلاوری گردآفرید، عاشق او شد با این حال او را که در بندش افتاده بود، تا دروازه دژ همراهی کرد. اما گردآفرید خود را از بند رها ساخت، به درون دژ گریخت و بر بالای برج رفت. از آنجا فریاد زد” ای تورانی! زنان ایرانی همسر ترکان نمی شوند. تو با این یال و کوپال، همتایی میان پهلوانان نداری، اما اگر شاه کاووس بفهمد که سپاهی از توران آورده ای، هم او و هم رستم خشمگین خواهند شد و تو تاب مقاومت در برابر رستم را نخواهی داشت. بهتر است به توران بازگردی!”

 

حرکت رستم و سپاهش به سمت سهراب

در ادامه داستان رستم و سهراب آمده که با شنیدن خبر سقوط دژ سپید، شاه ایران فرمان داد تا رستم را به دربار فرا خوانند. اما رستم که همواره اختیار کار خویش را داشت، این دیدار را چهار روز به تعویق انداخت. پس از آن، رخش را زین کرد و راهی بارگاه کاووس شد. شاه، که از تاخیر او خشمگین بود، با وجود نارضایتی، فرمان داد که رستم برای مقابله با سهراب رهسپار میدان نبرد شود.

سپاه ایران و توران رو به روی هم صف کشیدند. سهراب که در پی شناختن نام آوران سپاه ایران بود، رو به اسیر خود، هجیر، کرد و گفت: «پهلوانان ایران را به من نشان بده، و از همه مهم تر، بگو رستم در این میدان حضور دارد یا نه.» هجیر که می ترسید اگر سهراب رستم را بشناسد، بلافاصله به او یورش ببرد، پاسخ داد: «رستم در این میدان نیست. اگر بود، از هیبت و شجاعتش می فهمیدی که حریف او نخواهی شد.»

اما سهراب بی اعتنا به سخنان او، به قلب سپاه ایران تاخت و فریاد زد: «آمده ام تا کاووس را از تخت به زیر کشم و سپاه ایران را در هم بشکنم!» در این هنگام، رستم سوار بر رخش شد و فرماندهی سپاه را به برادرش سپرد. سپس پیش رفت و سهراب را به مبارزه فرا خواند. «از اینجا به گوشه ای برویم و رو در رو بجنگیم.»

 

اگه علاقه داشتی به این مطلب هم سر بزن: خلاصه نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه

 

نبرد اول از داستان رستم و سهراب

با قرار گرفتن رستم و سهراب مقابل یکدیگر، سهراب، که حس غریبی در دلش زبانه کشیده بود، ناگهان پرسید: «تو کیستی؟ از کدام نژاد؟ گمان می کنم که تو همان رستم باشی!» رستم، که سرنوشت را در این ناآگاهی دخیل می دانست، هویت خود را آشکار نکرد. پس نبرد آغاز شد. ابتدا شمشیرها در هوا درخشیدند، اما تیغه ها یکی پس از دیگری شکستند. پس از آن، نیزه ها را به سوی هم روانه کردند، اما باز هم نتیجه ای حاصل نشد. سرانجام، به کشتی گرفتن روی آوردند.

در میانه ی نبرد، سهراب با نیرویی شگفت، ضربه ای سهمگین به کتف رستم وارد کرد، چنان که پهلوان کهنه کار از درد به خود پیچید. اما رستم نیرنگی در آستین داشت و گفت: «شب از نیمه گذشته است، بگذار تا فردا بجنگیم.»

 

اگه به تهیه کتاب گزیده هایی از شاهنامه فردوسی علاقه داری میتونی از طریق لینک اقدام کنی

 

نبرد دوم از داستان رستم و سهراب

در ادامه داستان رستم و سهراب آمده که با طلوع خورشید، سهراب نگاهی دقیق تر به رستم انداخت. اندیشه ای در ذهنش جوانه زد. «هر چه بیشتر در چهره اش می نگرم، بیشتر گمان می کنم که او خود رستم است. شاید نباید با او بجنگم.» اما سرنوشت، راهی جز ادامه ی جنگ باقی نگذاشته بود. پس، بار دیگر در میدان نبرد ایستادند.

سهراب، که هنوز امیدی در دل داشت، گفت: «من بارها نامت را پرسیدم، اما هنوز آن را به من نگفته ای. این بار حقیقت را بگو.» اما رستم که بازی تقدیر را به سود خود می دید، باز هم از آشکار کردن نام خود دوری می کرد. بار دیگر به کشتی پرداختند. زمین از ضربه های پایشان می لرزید. پس از دقایقی نفس گیر، سهراب با مهارتی حیرت انگیز، کمربند رستم را گرفت و او را بر زمین کوبید.

خنجرش را بیرون کشید، اما درست پیش از آنکه آن را فرود آورد، رستم با زیرکی گفت: «رسم نبرد این است که کسی که حریفش را بر زمین می زند، بار نخست جانش را نمی گیرد، بلکه اگر بار دوم او را شکست داد، کار را تمام می کند» سهراب، که هم جوانمرد بود و هم شرافت جنگاوری داشت، پذیرفت. بی خبر از آنکه این تنها فرصتی بود که می توانست رستم را شکست دهد.

 

داستان رستم و سهراب

نبرد سوم از داستان رستم و سهراب

بار دیگر، دو پهلوان در میدان نبرد گلاویز شدند. این بار، رستم با تمام نیروی خود سهراب را به زمین کوبید. خنجر را از نیام بیرون کشید و بی درنگ بر سینه ی جوان فرود آورد. سهراب که زخم خورده و ناتوان بر خاک افتاده بود، آخرین نفس هایش را می کشید. با صدایی شکسته گفت: « بدان که پدرم هرجا که باشد، انتقام خون مرا از تو خواهد گرفت، چون بدون شک این خبر به گوش رستم خواهد رسید.»

رستم، که تا آن لحظه بی خبر از حقیقت تلخ سرنوشت بود، با شنیدن این سخن گویی زمان بر او ایستاد. نگاهش تار شد و ناباورانه نجوا کرد: «از رستم چه نشان داری؟» سپس ضجه کنان به سینه ی خود کوبید، موی از سر کند و بر خاک افتاد. اما سهراب، که مرگ را نزدیک تر از همیشه احساس می کرد، آرام و با لبخندی تلخ گفت: «لباس رزم مرا باز کن و همان مهره ای را که به مادرم دادی، ببین»

رستم، در حالی که اشک بر چهره اش جاری بود، بندهای جوشن پسر را گشود. اما دیگر دیر شده بود.

 

پریسا سعادت وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هشت + شش =

‫2 نظر

  • ساغر گفت:

    مفید بود تشکر