2 حکایت از شب پنجم داستان های هزار و یک شب به زبان ساده

دو حکایت از داستان های هزار و یک شب

داستان های هزار و یک شب به زبان ساده گنجینه ای از حکایت های شگفت انگیز و پرماجرا هستند که قرن هاست مخاطبان را مجذوب خود کرده اند. این مجموعه که با روایت های شهرزاد آغاز می شود، خواننده را با دنیایی از سحر، فریب و عشق رو به رو می کند. در دل داستان های هزار و یک شب، شخصیت هایی چون پادشاهان، جادوگران، غول ها و تاجران نقش آفرینی می کنند و هر حکایت، درسی پنهان و ماجرایی پرکشش در خود دارد. در ادامه، دو حکایت کوتاه از داستان های هزار و یک شب به زبان ساده را می خوانید که با نثری روان روایت شده اند تا شما را به دنیای افسانه های شرقی ببرند.

 

حکایت پادشاه و شاهین

در شب پنجم از داستان های هزار و یک شب، شهرزاد گفت: روزی پادشاهی از سرزمین پارس که عاشق شکار و طبیعت بود، شاهینی داشت که از زمان کودکی آن را پرورده بود و همیشه همراه خود نگه می داشت. پادشاه برای این شاهین، طاسی زرین ساخته و بر گردنش آویزان کرده بود تا هروقت تشنه می شد، از آن آب بنوشد.

 

روزی پادشاه همراه غلامان خود به شکار رفت. در آنجا دام پهن کردند و غزالی در دام افتاد. پادشاه گفت: «هرکس که این غزال از پیش روی او فرار کند، او را خواهم کشت.» سپاهیان گرد غزال را گرفتند تا مانع فرار او شوند، اما غزال ناگهان از برابر پادشاه گذشت و با یک جهش از روی سرش پرید. غلامان حیران ماندند و پادشاه که از تصمیم خود آگاه بود، گفت: «باید به دنبال غزال بروم و او را شکار کنم.»

حکایت پادشاه و شاهین از داستان های هزار و یک شب

حکایت پادشاه و شاهین از داستان های هزار و یک شب

 

پس اسبش را تاخت و شاهین را نیز همراه خود برد. شاهین بر سر غزال فرود آمد و با منقارش چشمان او را زد تا آنکه غزال کور شد و دیگر نتوانست فرار کند. پادشاه رسید، غزال را شکار کرد و بر زین اسب آویخت.

 

پس از این ماجرا، بسیار تشنه شد و به سایه درختی پناه برد. متوجه شد که از شاخه های آن درخت، قطره قطره آب فرو می چکد. طاسی که بر گردن شاهین بود، برداشت و پر از آب کرد تا بنوشد، اما ناگهان شاهین با بال خود ضربه ای زد و طاس را برگرداند و آب ریخت. پادشاه که شگفت زده شده بود، دوباره طاس را پر کرد. این بار گمان برد که شاید شاهین هم تشنه است، پس طاس را پیش او گذاشت، اما شاهین دوباره با ضربه ای آب را ریخت. برای بار سوم نیز همین اتفاق افتاد.

 

پادشاه که از رفتار شاهین به خشم آمده بود، شمشیر کشید و پرهای او را برید. شاهین که دیگر توان پرواز نداشت، با سختی به سوی درخت اشاره کرد. پادشاه به بالا نگاه کرد و ناگهان ماری را دید که زهر از دهانش می چکید. تازه دریافت که شاهین جان او را نجات داده بود! اما پشیمانی دیگر سودی نداشت. شاهین که از زخم هایش ضعیف شده بود، در دستان پادشاه ناله ای کرد و جان داد. پادشاه غرق اندوه شد و از این کار سخت پشیمان گشت، اما دیگر دیر شده بود.

 

اگه به تهیه کتاب داستان هایی از هزار و یک شب علاقه داشتی میتونی از طریق لینک موجود اقدام کنی 

 

حکایت وزیر و پسر پادشاه

در ادامه داستان های هزار و یک شب، شهرزاد حکایت دیگری آغاز کرد و گفت: یکی از پادشاهان پسری داشت که علاقه زیادی به شکار داشت. روزی پسر خواست به شکار برود، پس پادشاه، وزیر را همراه او فرستاد. آنان به شکار مشغول بودند تا اینکه غزالی در برابرشان ظاهر شد. وزیر که نیت شومی در سر داشت و می خواست شاهزاده را از بین ببرد، به شاهزاده گفت: «اگر می توانی این غزال را بگیر!» شاهزاده اسب را به تاخت راند و در تعقیب غزال از دیده سپاهیان ناپدید شد.

 

اگه علاقه داشتی میتونی به این مطلب هم سر بزنی: داستان های هزار و یک شب حکایت ملک یونان و حکیم رویان

 

پس از مدتی، خود را در بیابانی دورافتاده یافت و سرگردان ماند، زیرا نمی دانست از کدام مسیر برود. در همین حال، ناگهان دختری گریان در برابرش ظاهر شد. شاهزاده از او پرسید تو کیستی و چرا گریه می کنی؟ دختر پاسخ داد: «من دختر پادشاه هند هستم. روزی برای شکار از قصر خارج شدم، اما در میان راه خوابم برد. از اسب افتادم و اکنون راه بازگشت را نمی دانم.» شاهزاده دلش به حال او سوخت و تصمیم گرفت کمکش کند. او دختر را بر زین اسب نشاند و راه افتاد.

 

پس از مدتی به جزیره ای رسیدند. دختر که رفتارش تغییر کرده بود، از شاهزاده خواست که او را از اسب پایین بیاورد. شاهزاده او را به زمین گذاشت، اما ناگهان حقیقت وحشتناکی آشکار شد. دختر در واقع غولی ترسناک بود که به محض پیاده شدن از اسب، فرزندان خود را فراخواند و گفت: «بیایید! برای شما انسانی فربه و آماده برای خوردن آورده ام!» شاهزاده که این سخنان را شنید، از شدت وحشت لرزید و مرگ را در برابر خود دید.

حکایت وزیر و پسر شاه از داستان های هزار و یک شب

حکایت وزیر و پسر شاه از داستان های هزار و یک شب

 

در حالی که دیگر امیدی به نجات نداشت، غول با نیشخندی گفت: «چرا این قدر می ترسی؟ مگر تو شاهزاده نیستی؟ چرا از ثروت و قدرت پدرت بهره نمی بری تا از دست دشمن نجات یابی؟» شاهزاده پاسخ داد: «دشمن من به دنبال جانم است، نه دارایی ام.» غول خندید و گفت: «پس چرا از خدا کمک نمی خواهی؟» شاهزاده که دیگر چاره ای نداشت، سر به سوی آسمان بلند کرد و با دل شکسته دعا خواند: «ای کسی که درماندگان را اجابت می کنی، مرا از این بلا نجات ده، که تو بر هر چیزی توانایی!»

 

همین که این دعا را بر زبان آورد، غول وحشت زده عقب رفت و دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. شاهزاده که از این معجزه شگفت زده شده بود، فرصت را غنیمت شمرد و از آن سرزمین گریخت. پس از سفری طولانی، خود را به قصر پدر رساند و ماجرای شگفت انگیز خود را برای او بازگو کرد. همچنین از خیانت وزیر پرده برداشت و تمام ماجرا را تعریف کرد.

 

کلام آخر

داستان های هزار و یک شب نه تنها سرگرم کننده اند، بلکه بازتابی از فرهنگ، خرد و تخیل گذشتگان نیز به شمار می آیند. این قصه ها، با روایت های جذاب و درس های آموزنده در دل خود، همچنان برای خوانندگان امروزی الهام بخش و لذت بخش هستند. به خصوص داستان های هزار و یک شب به زبان ساده می توانند شما را به سفر در سرزمین افسانه ها ببرند و در دل خود غرق کند.

پریسا سعادت وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار + 6 =