اگر فقط می‌شد مرگ را در آغوش گرفت: درباره داستان امواج سنگی

داستان امواج سنگی

امواج سنگی داستان کوتاهی از یون فوسه است که با ترجمه حمید امجد به همراه مطلبی درباره نویسنده و آثارش به قلم مترجم به انتشار درآمده است. یون فوسه نویسنده نروژی برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۳ است. او نویسنده شعر، نمایشنامه، داستان و رمان و مقاله‌های متعدد است. بیان شاعرانه، مونولوگ درونی و تجربه در زبان از طریق تکرار و عدم قطعیت فعل‌ها از ویژگی‌ها سبکی اوست که از اولین کتاب او به نام سرخ، سیاه قابل تشخیص است. همین سبک شخصی نویسنده است که نوشته‌های او از نمایشنامه گرفته تا داستان و رمان و مقاله‌هایش درباره آثار دیگران را در جایگاه پراهمیتی قرار داده و گیرایی مضاعفی در خواننده برای دنبال کردن کارهایش ایجاد کرده است.

 

یون فوسه و داستان امواج سنگی

داستان امواج سنگی یا Waves of Stone خواننده را در چنگ خود می‌گیرد و به هر سویی که دلش می‌خواهد می‌کشاند و خواننده‌ی مجذوب بی آنکه متوجه باشد در انتها خود را درگیر هزار و یک احساس می‌یابد. حتی اگر مخاطبی تنها در پی دریافت احساساتی که کمتر پیش می‌آید با این شدت منتقل شوند نباشید، باز هم امواج سنگی برای آشنایی با یون فوسه اثر مهمی محسوب می‌شود.

 

«انسان بسیاری از آثار فوسه دوپاره است و خودش را از بیرون نظاره می‌کند؛ نه فقط گذشته، که حتا اکنون خود را؛ نه فقط زیستن، که حتا مرگ خود را. از این نظر امواج سنگی(۲۰۱۱) می‌تواند چون داستانی کلیدی خوانده شود، که با همه‌ی اشتراک‌هایش با آثار نمایشی یا داستانی دیگر فوسه، دقیقا متمرکز می‌شود بر همین گوشه‌ی چکیده از «قصه»‌ی همیشگی‌اش.» (امجد، ۳۷)

 

کتاب داستان امواج سنگی

کتاب داستان امواج سنگی

 

تصویری متفاوت از مواجهه با مرگ

امواج سنگی یک مواجهه با مرگ است. رویایی شاعرانه است که این تجربه و بیش از آن، این وحشت ابدی انسان از پایان زندگی‌اش را با دیدگاهی مختص نویسنده به تصویر درمی‌آورد. درباره ریشه‌های این داستان در زندگی فوسه و آثارش در پیوندانی که در انتهای کتاب با نام میان لحظه و ابدیت آمده به تفصیل صحبت شده است که خواندنش جذابیت اثر را چندین برابر می‌کند و ارزش اطلاعاتی که منتقل می‌کند مانند تمامی نوشته‌های حمید امجد از هزاران مقاله پر طول و تفصیل بیشتر است.

از مواجهه فوسه در کودکی با مرگ گرفته تا تاثیرات ایبسن و بکت و هم دوره‌های دیگرش بر آثارش و همچنین گرایش‌های عرفانی و متافیزیکی فوسه و دلیل اهمیت دوگانه نور و تاریکی خصوصا در این اثر که از باور ثنویت گنوسی-مانوی می‌آید.

 

📚 اگه علاقه داشتی میتونی به این مطلب هم سر بزنی:

نورا وبستر، داستان زنی که میان رویاهایش رها می شود

 

راوی غبطه برانگیز

شاید بتوان گفت آنچه در این داستان خواننده را در عجب یا حسرت می‌گذارد راوی داستان است. امجد درباره یوهانس، شخصیت داستان صبح و شام می‌آورد که او برخلاف شخصیت‌هایی که ایبسن یا بکت یا برگمان می‌آفرینند عامی و فارغ از دغدغه اندیشه است. این درباره راوی این داستان که در واقع تنها شخصیت این داستان است هم صدق می‌کند. خواننده غبطه راوی را می‌خورد که اینگونه ساده از رویارویی خود با یکی از بزرگترین وحشت‌های انسان حرف می‌زند.

در بسیاری از آثار فوسه شخصیت‌ها به داشتن واکنش به جای کنش قانع هستند، پذیرای مرگند و شاید به وحدتی که در سایه مرگ حاصل می‌شود امید دارند. همین کلیدی شمردن دو لحظه زندگی و مرگ در قهرمانان داستان است که قدرتی ناآشنا به آن‌ها می‌دهد. قدرتی که مخاطب وحشت‌زده از مواجهه با روزی که دیگر هیچ اثری از او روی زمین نباشد را وا می‌دارد در شخصیت‌های فوسه اهمیتی درخور قهرمانان ببیند، بگذریم از اینکه قهرمان بودن اصلا نکته مثبتی محسوب می‌شود یا نه.

 

زمان خواندن داستان نمی‌شود با اطمینان راوی‌ را دوست داشت. راوی که داستان را با دیدن خود در شخصیت‌هایی که از بیرون کم‌کم متوجه می‌شویم خود او هستند روایت می‌کند. راوی‌ که انگار خود نیز اطمینانی از آن چه به زبان و در ذهن مخاطب، به تصویر در می‌آورد ندارد؛ مدام بندهای خیال را با احساسات انسانی به واقعیت وصل می‌کند و باز آن‌ها را پاره می‌کند و البته در عین حال بسیار شبیه ماست چون احتمالا انسان در حال مرگ هم مدام در همین وضعیت است.

مثل زمانی که درد یا بیماری وحشتناکی سراغمان می‌آید و اطمینان نداریم که دقیقا در چه جهانی به سر می‌بریم؛ در لحظه‌ای از تکان ناگهانی فنر تخت از وحشت از جا می‌پریم و در لحظه دیگر در خیال ناکامی‌های گذشته‌مان یا برنامه‌های آینده‌مان که احتمالا هرگز هم به وقوع نمی‌پیوندند سیر می‌کنیم چون خیال‌هایی که می‌پرورانیم بیش‌تر اوقات اصلا ارتباطی با واقعیت ندارند.

راوی شبیه ماست چون خالصانه انسان است اما هر انسانی نیست. برخلاف بسیاری از ما هنگام فکر کردن به مرگ با حسرت به گذشته یا آینده نگاه نمی‌کند، آن را در آغوش می‌گیرد و این پذیرش نه دردآور است و نه پرغرور، بلکه صلب است. نمی‌شود گفت بی‌تفاوتی است یا با نوعی امید همراه است اما هر کدام که هست شبیه ما نیست و همین حسرت ما را برمی‌انگیزد.

 

📚 اگه علاقه داشتی میتونی به این مطلب هم سر بزنی:

بررسی کتاب بتهوون، بی پرده: سرگذشت نامه ای متفاوت برای عاشقان بتهوون

 

کلام پایانی

داستان امواج سنگی خواننده را بی آنکه متوجه باشد در این حسرت و خودخوری فرو می‌برد که ای کاش می‌توانست مرگ را چون قهرمانان فوسه با همه ترس‌ها و زیبایی‌های شاعرانه‌اش در آغوش بگیرد. در این داستان به این علت که شخصیت‌ها به مرد و زن که هر دو هم باز خود راوی هستند تقلیل پیدا می‌کنند، تمام راه‌ها برای قضاوت لحظه‌ای شخصیت‌ها‌ بسته می‌شود و خواننده در این ناکجا رها می‌شود. ناکجایی که در آن تنها مرگ و هراس، اگر نشود تعبیرهای عارفانه فوسه را با دیدن نوری که شاید امیدبخش است پذیرفت، جاری است و تمام این‌ها چنان تاثیربرانگیز و شخصی تصویر می‌شوند که باورپذیر می‌نمایند و همین می‌شود که راهی جز ستایش برای خواننده‌‌ای که بعید است تجربه‌ای شبیه به این چند دقیقه خواندن کتاب را در هیچ جایی سراغ بیاورد باقی نمی‌ماند.

 

 

هلیا هنرمند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش + هجده =