داستان سیاوش و افراسیاب در شاهنامه، قصه تلخ سوگ سیاوش

سیاوش در شاهنامه، صرفا یک قهرمان اسطوره ای نیست. او کنایه ای است به تضادهای تلخ زندگی. انسانی که برای پاک ماندن، بهای سنگینی می پردازد و همین ویژگی هاست که او را به یکی از تراژیک ترین و تاثیرگذارترین شخصیت های حماسه فردوسی تبدیل کرده است. در ادامه برای مطالعه داستان سیاوش و افراسیاب در شاهنامه با ما همراه باشید.
آنچه خواهید خواند
نگاهی کوتاه به شخصیت سیاوش در شاهنامه
در بین شخصیت های شاهنامه، سیاوش جایگاهی ویژه دارد. سیاوش، شاهزاده ای نجیب و خیرخواه بود و فرزند کی کاووس، پادشاه ایران، بود که در فرهنگ ایران به نماد بی گناهی در برابر قدرت های سیاسی و بازی های سرنوشت تبدیل شد.
داستان سیاوش از همان ابتدا رنگ و بوی خاصی دارد. در کودکی، رستم، پهلوان بزرگ ایران، مأمور می شود سیاوش را از دست پدرش دور کند و تربیتش را برعهده گیرد. سیاوش نزد رستم، نه فقط فن جنگ، بلکه اصول اخلاقی و شرافت پهلوانی را می آموزد. اما آزمون بزرگ زندگی سیاوش زمانی فرا می رسد که سودابه، همسر پدرش، عاشق او می شود و پس از آنکه با رد عشقش مواجه می گردد، با تهمتی سنگین، او را در معرض نابودی قرار می دهد. اما سیاوش برای اثبات بی گناهی اش، با رضایت خود تن به آزمونی خطرناک می دهد. اگر به مطالعه بیشتر درباره داستان سیاوش و سودابه از شاهنامه علاقه دارید، می توانید وارد لینک شوید.
سیاوش با اینکه بی گناهی خود را ثابت می کند اما در ادامه داستان، برای جلوگیری از جنگی تازه، به سرزمین توران می رود و مورد اعتماد پادشاه دشمن، یعنی افراسیاب، قرار می گیرد. اما در نهایت، همین اعتماد، همین پاکی، به قیمت جانش تمام می شود.

گذر سیاوش از آتش – داستان سیاوش و سودابه
آغار داستان سیاوش و افراسیاب
پس از داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه و اثبات بی گناهی، سیاوش تصمیم می گیرد برای جلوگیری از جنگی ویرانگر میان ایران و توران، با همراهی گروهی اندک از یاران وفادارش، راهی سرزمین دشمن شود. سیاوش که می دانست سپاه توران به مرزهای ایران حمله کرده اند، می خواست آتش کینه خاموش شود و مردمان هر دو سرزمین از رنج جنگ رهایی یابند. پس سپاهی از دلاوران سراسر ایران، همراه سیاوش و رستم گرد آمدند و به سمت بلخ لشکر کشیدند. نبردی سخت میان آنان و سپاه توران درگرفت که سرانجام با پیروزی ایرانیان و فتح بلخ به پایان رسید.
در توران، افراسیاب که از شکست بلخ خشمگین بود، شبی خوابی هولناک دید. خواب گزاران اینگونه تعبیر کردند که اگر با سیاوش وارد جنگ شود، سپاه او نابود خواهد شد و اگر به این شاهزاده آسیبی برسد، جهان به آشوب کشیده خواهد شد. پس افراسیاب بیدار که شد، تصمیمی گرفت که کمتر کسی از پادشاهان جنگ طلبِ شاهنامه گرفته اند! او دستور صلح داد. افراسیاب فرمان داد تا برادرش گرسیوز با هدایا و پیام دوستی نزد سیاوش برود. اما این پایان ماجرا نبود.
مخالفت کیکاووس با صلح
پس از آن که سیاوش پیشنهاد صلح با افراسیاب را پذیرفت و نشانه هایی از آشتی میان دو سپاه پدید آمد، نامه ای از کاووس شاه رسید که در آن صلح با تورانیان را رد کرده بود. این پاسخ، سیاوش را غمگین کرد. رستم نیز پس از درگیری با کیکاووس برای رضایت دادن به صلح، ناامید شد و سپاه خود را برداشت و به زابلستان بازگشت. به این صورت سیاوش در میان میدان تصمیم تنها باقی ماند.
در ادامه داستان سیاوش و افراسیاب، شاهزاده ی جوان که خود را میان سه راهی تلخ می دید، با خود فکر کرد: اگر گروگان هایی که از تورانیان گرفته بود به ایران بفرستد، بی گمان پدرش آنان را خواهد کشت و پیمان صلح را به بازی خواهد گرفت. اگر ناگهانی به سپاه توران حمله کند، این کاری ناپسند و ناهنجار خواهد بود که نه عقل می پسندد، نه خدای دادگر. و اگر به ایران برگردد، بار دیگر در چنگال کیکاووس و بدخواهی های سودابه گرفتار خواهد شد.
سرانجام، سیاوش تصمیم گرفت که با پیکی نزد افراسیاب پیام بفرستد و شرح ماجرا را با او در میان بگذارد. افراسیاب که از رنج و درماندگی شاهزاده آگاه شده بود، پیران، وزیر خردمند خویش را فراخواند و از او مشورت خواست. پیران پاسخ داد: «سیاوش را به دربار بخوان، دخترت را به همسری او بده، و پناهش باش. روزی خواهد رسید که هم ایران از آن اوست، هم توران و بدین گونه، هر دو کشور در اختیار تو خواهند بود.»
اگه به تهیه کتاب گزیده هایی از شاهنامه فردوسی علاقه داری، میتونی از طریق همین لینک اقدام کنی
دوراهی سخت سیاوش
افراسیاب سخن پیران را پسندید. با نامه ای سیاوش را به دربار خود دعوت کرد. در نامه اش نوشت که از رفتار کیکاووس آزرده شده و اگر سیاوش به توران بیاید، او را مثل پسر خود گرامی خواهد داشت و همچنین گفت که اگر سیاوش روزی بخواهد به ایران برگردد، او همه امکانات لازم را برای آشتی با پدر مهیا خواهد کرد.
سیاوش با دریافت این نامه، از یک سو، آرام گرفت که هنوز پناهی برایش باقی ست اما از سوی دیگر، غمگین شد که باید روی از وطن بگرداند و به سوی سرزمینی برود که روزی دشمنش بود با این حال، نامه ای پُر از گلایه به پدرش نوشت و از آغاز ماجرا با سودابه تا رویدادهای جنگ و صلح با افراسیاب، همه را بازگو کرد. سپس فرماندهی سپاه را به سرداری دیگر سپرد و خود به سوی سرزمین توران رهسپار شد. به این ترتیب فصل جدیدی در داستان سیاوش و افراسیاب شکل گرفت.
سیاوش در توران
در توران، سال ها گذشت و سیاوش در میان بزرگان تورانی جایگاهی مهم پیدا کرد. خردمندی، جوانمردی و نجابتش، دل ها را به سوی او کشاند و افراسیاب هم که روزی دشمن ایران بود، شاهزاده ایرانی را مثل فرزند خود در آغوش گرفت. سرانجام، افراسیاب پیشنهاد کرد که دخترش فرنگیس را به همسری او دهد.
بالاخره روز جشن در داستان سیاوش و افراسیاب فرا رسید. پیران هدایای گرانبهایی آماده کرد و برای فرنگیس فرستاد، سپس او را با شکوه بسیار نزد سیاوش آوردند. شاهزاده ایرانی که از دیدن چهره دل انگیز فرنگیس شادمان شده بود، روز به روز دل باخته تر می شد و میان آن دو مهر و محبتی عمیق پدید آمد. یک هفته پس از جشن، افراسیاب با گشاده دستی بسیار، هدایای فاخری به سیاوش پیشکش کرد و حتی فرمانروایی تا کرانه های دریای چین را به او سپرد.

سیاوش در توران- داستان سیاوش و افراسیاب
حیله گری گرسیوز و حسادت او
سال ها گذشت و سیاوش در سرزمین چین زندگی راحت و خوبی را می گرداند و مورد احترام و محبت مردم و درباریان بود. اما گرسیوز که به کاخ و شکوه زندگی سیاوش چشم دوخته بود، در دل آتشی از حسادت داشت. او فکر کرد: «اگر روزگار بر این منوال پیش رود و سیاوش بیش از این در دل تورانیان جا باز کند، جایگاه من و بزرگان دیگر به خطر خواهد افتاد.»
داستان سیاوش و افراسیاب آمده که در دل تاریک گرسیوز، وسوسه ای جوانه زد و تصمیم گرفت سیاوش را آزمایش کند. او به بهانه نشان دادن هنر و توانمندی های خود، پیشنهاد رقابت هایی چون چوگان، تیراندازی و کشتی را مطرح کرد. اما در همه این میدان ها، سیاوش با شایستگی پیروز شد. گرسیوز که در برابر چشم همه شکست خورده بود، یک هفته را با دلی چرکین در کنار سیاوش گذراند. سپس با کینه ای پنهان به سوی دربار افراسیاب بازگشت و شروع کرد به بدگویی درباره سیاوش. افراسیاب که نمی خواست درباره سیاوش بدگمان شود، از گرسیوز خواست تا دوباره نزد سیاوش بگردد و از او بخواهد تا به دیدنش برود.

داستان سیاوش و افراسیاب
گرسیوز در راه، نقشه ای پلید در ذهنش کشید. با خود گفت: «اگر سیاوش با من نزد شاه بیاید، تمام نقش و نقشه هایم بر باد خواهد رفت.» پس وقتی سیاوش آمادگی خود را برای همراهی اعلام کرد، گرسیوز ناگاه سکوت کرد، اشک در چشمانش نشست و نگاهی غم زده به او انداخت. سیاوش علت اندوهش را جویا شد. گرسیوز گفت: «می ترسم شاه نیت خوبی در دل نداشته باشد. از جان تو بیم دارم.» اما سیاوش، که دلش از مهر و ایمان آکنده بود، پاسخ داد:
« اگر افراسیاب قصد آسیب داشت، این همه نعمت و دارایی را به من نمی سپرد. با تو به درگاهش خواهم آمد.»
گرسیوز ادامه داد و بیشتر اصرار کرد تا سیاوش به دیدن شاه نرود. پس سیاوش نامه ای نوشت و با سپاس از دعوت شاه، بارداری فرنگیس را بهانه کرد و گفت که به درگاه نخواهد آمد و نامه را به دست گرسیوز سپرد. اما گرسیوز به جای رساندن حقیقت، دروغی بزرگ بر زبان آورد. نزد افراسیاب رفت و گفت: «سیاوش مرا نپذیرفت، نامه ات را نخواند و هر روز از ایران پیامی تازه به او می رسد. اگر باز هم صبر کنی، دیر نیست که او دست به جنگ گشاید.» خشم شاه فوران کرد، نامه سیاوش را به زمین افکند و فرمان داد سپاه مهیا شود…
اگه به تهیه کتاب در سوگ سیاوش علاقه داری، میتونی از این لینک اقدام کنی
کشته شدن سیاوش به ناحق
شبی سیاوش از خواب پرید و بلافاصله سپاهش را صدا زد و دستور داد دیده بانان به سمت مرز بروند. مدتی نگذشت که طلایه داران بازگشتند و خبر آوردند که افراسیاب با سپاهی بزرگ به سوی او در حرکت است. سیاوش دیگر در دلش تردیدی نماند که افراسیاب قصدی شوم دارد. فرنگیس با چشمانی اشک بار از او خواست فرار کند و جان خود را نجات دهد. اما سیاوش نپذیرفت و گفت:
«سرنوشت من رقم خورده. زندگی دیر یا زود پایان می پذیرد. تو اکنون پنج ماهه بارداری و فرزندی به دنیا خواهی آورد که پادشاهی بزرگ می شود. نامش را کیخسرو بگذار. من به ناحق کشته می شوم، اما او انتقامم را خواهد گرفت.»
سیاوش راهی میدان نبرد شد. یاران او که خشم و اندوه در دل داشتند، خواستند شمشیر بکشند، اما سیاوش مانع شد و گفت: «من هرگز دست به شمشیر نمی برم و با شاه نمی جنگم، زیرا ننگ دارم که در برابر کسی که با من پیمان بسته بود، بایستم.» سیاوش رو به افراسیاب کرد و گفت: «ای شاه، چرا با سپاه به جنگم آمده ای؟» گرسیوز به میان سخن پرید و تهمت زد که سیاوش با زره جنگی به میدان آمده پس قصد جنگ و خونریزی دارد.
اگه علاقه داشتی میتونی به این مطلب هم سر بزنی: داستان کیخسرو در شاهنامه
سیاوش با اندوه زیاد پی برد که گرسیوز بوده که میان او و افراسیاب را برهم زده. افراسیاب، که دلش میان حقیقت و دروغ سرگردان بود، هنوز تصمیمی نگرفته بود که گرسیوز با سخنان پر از کینه اش فضا را آشفته تر کرد. شاه فرمان داد که لشکر آماده نبرد شود. سیاوش دوباره به یارانش گفت نجنگند. در پی این فرمان، همه ایرانیان در آن سرزمین کشته شدند.
در نهایت، افراسیاب حکم داد سر از تن سیاوش جدا کنند. اما برخی سرداران تورانی با این حکم مخالف بودند. پیلسم، برادر جوان پیران، با شهامت نزد شاه آمد و گفت: «سیاوش گناهی ندارد، او شایسته تاج و تخت است، پدرش شاه ایران است و رستم پرورشش داده. اگر خون او را بریزی، ایرانیان یکی یکی به خونخواهی اش خواهند آمد؛ از رستم و زال گرفته تا گودرز، فریبرز، فرهاد و طوس.»
اما گرسیوز، که همچنان از حسادت می سوخت، حرف های پیلسم را بی اعتبار دانست و شاه را به اجرای حکم ترغیب کرد. سرانجام، مردی از میان سپاهیان به دستور شاه پیش آمد و با خنجری آبگون سر از تن آن شاهزاده بی گناه جدا کرد و خون پاک سیاوش بر زمین ریخت. از خون او گیاهی رویید که تا امروز به نام خون سیاوشان شناخته می شود، یادگاری ابدی از مظلومیتی که فراموش نمی شود.